»خادم کوچولو
یک روز سینا با پدر ومادرش به حرم امام رضا رفته بود.داشتند از جلوی ساعت آفتابی رد می شدند.سینا حواسش به ساعت آفتابی پرت شد و پدر ومادرش را گم کرد.مادرش گفته بود هر وقت گم شد باید پیش خادم ها برود.داشت به طرف اطلاعات می رفت که پیر مردی را دید که عصایش افتاده بود ونمی توانست راه برود.یادش رفت گم شده رفت وبه پیرمرد کمک کرد.دوباره بلند شد وکنار یکی از خادم ها رفت و پرسید:«اطلاعات کجاست من گم شدم؟».خادم با دستش اطلاعات را نشان داد.داشت به اطلاعات می رفت که صدای گریه شنید.یک بچه ی دیگر هم گم شده بود داشت گریه می کرد.سینا پرسید:«اسمت چیه؟ تو هم گم شدی؟».پسر همانطور که گریه می کرد گفت:«اسمم محمد جواد است.»سینا دستش را گرفت و باهم به اطلاعات رفتند.خادمی که آنجا بود گفت :«شما باید به محل گمشدگان بروید». محمد جواد گریه می کرد و می گفت گرسنه است.یک خانواده نذری می دادند .سینا برای محمد جواد نذری گرفت.سینا هم نذر کرد اگر پدر ومادرخودش و محمد جواد را پیدا کند خادم امام رضا شود.آنقدر منتظر بود تا خوابش برد.وقتی از خواب بیدار شد خادم گفت :«که پدر ومادرت پیدا شده اند».
محمد جواد نبود.سینا از خادم پرسید:« محمد جواد کجاست خادم گفت پدر ومادرش آمدند بردنش تو خواب بودی ».
داشت بیرون می رفت دوباره از خادم پرسید:«من چه طوری می توانم خادم شوم؟.»
خادمگفت:«بچه ها نمی توانند خادم شوند بزرگ که شدی خادم می شوی.»
بعد با پدر ومادرش به طرف در خروجی رفتند.یک آشغال روی زمین افتاده بود سینا آن را برداشت و در سطل زباله انداخت.مادرش گفت:«چه کار می کنی؟»
سینا خندید وگفت:»مامان من خادم امام رضا هستم.»
.: Weblog Themes By Pichak :.