« آدم برفی دوست زمستانی»
سرکلاس نشسته بودیم که یک ادم برفی وارد شد .دست روی شانه ی من گذاشت. از تعجب داشتم شاخ درمی اوردم. گفت:« با من بیا».
پیش او رفتم. از او پرسیدم «مگرادم برفی ها هم حرف می زنند ».
رو کرد به من و گفت:« بله در دنیای رویا می شود».
با تعجب پرسیدم مگر من در دنیای رویا هستم؟.
می گوید:« بله تو در دنیای رویا هستی. »
گفتم:« پس درس هایم چه می شود؟»
گفت :«به من گفتن تو را به دنیای رویا بیاورم من نمی دانم. خودت فکرکن». هی بالا و پایین پریدم. نمی دانستم چه کار کنم. یک هو صدای ساعتم امد. با خودم گفتم صدای ساعت من است.
پدرصدایم زد «بیدارشو بیدارشو».
از خواب ناز پریدم.پدرم می گوید:«پاشو دیرت شد».
می گویم:«چی؟کجا؟».
پدرم می گوید:«مدرسه ات».
می گویم:« مدرسه ام؟»
پدرم دوباره می گوید:«بله پسرم مدرسه ات .مگر نمی خواهی مدرسه بروی؟».
می دوم وآماده می شوم.هیچ درسی نخوانده بودم.امتحان داشتم.زنگ خورد.امتحان شروع شد.معلم ورقه را به من داد.بعد از یک دقیقه ورقه ام پر شد.تعجب کردم.ناگهان آدم برفی ظا هر شد و گفت:«این بار به من دستور داده اند امتحان تو را بنویسم».
با تعجب پرسیدم :«مگر من هنوز در دنیای رویایم؟».
گفت:«بله تو تا آخر عمرت در رویایی».
زمستان تمام شد .عید آمده بود.مامانم سفره هفت سین چیده بود.آدم برفی داشت آب می شد.آن روز آمد پیش من ومن از من کمک خواست.نمی دانستم چه کار کنم.فکر کردم.یک فکری به ذهنم آمد.در فریزر را باز کردم گذاشتمش توی فریزر.از آن به بعد آدم برفی توی فریزر ما زندگی می کرد.او بارها به من کمک کرده بود ولی من فقط یک بار توانستم کمکش کنم.
.: Weblog Themes By Pichak :.